نیمانیما، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

نیماجون

کوهنورد واقعی

اگرچه نیما قبل از این چند بار با بابا مامان کوه پیمایی رفته بود که بیشتر سمت روستاهای دره مراد بک و سیلوار بود و هیچ بار مسیر رو تا آخر نیومده بود و تازه بیشترش روی دوش یا بغل بود اما جمعه گذشته 21 آذر خانواده نیما به اتفاق خانواده آقا بهزاد رفتن منطقه میدان میشان که کاملا کوهستانیه و از همه مهمتر اینکه نیما جون تقریبا همه مسیر گنجنامه تا پناهگاه اول میدان میشان رو که برای خیلی بزرگتراهم مشکله با پای خودش اومد که البته باید از امیر حسین جون که همپا و همنورد نیما جون بود تشکر مخصوص کرد. اینم عکس همه اعضا گروه تو بالکن ورودی پناهگاه ...
23 آذر 1393

بازگشت دوباره

بعد از مدتها عدم انتشار مطلب اگه قسمت باشه امشب میخوایم یه مطلب با عکس جدید منتشر کنیم  علت اونم دو چیزه یکی گرفتاری مامان بخاطر درساشه (علاوه بر وایبر بازی)  و دیگری که مهمتره اینه که چند بارم مطلب نوشتیم ولی بنظر میرسید نی نی وبلاگ امکان آپلود عکس رو برداشته و بلاگفا هم که اصلا خودش محل نگهداری عکس نداره مدتی هم دنبال یه آپلود سنتر بودیم که بالاخره نفهمیدیم کدام خوبه. تا امشب که بجای اینترنت اکسپلورر با گوگل کروم وارد نی نی وبلاگ شدیم دیدیم نوار ابزار که شامل آیکون درج عکسه هنوزم وجود داره بهر حال وارد بحث فنی نمیشیم و امشب یه مطلب کوتاه با یکی از آخرین عکسای نیماجون پست می کنیم و اگه قسمت باشه بعد از این مطالب جدید و بعضی ...
23 آذر 1393

اولین شب تنهایی

حتما" شنیدین که میگن بچه من یه شب بیرون نخوابه اگه خوابید چه یه شب چه هزارشب خوب این مساله دیشب برای اولین بار برای نیما جون اتفاق افتاد.البته نیماجون جای بدی نبودها  قضیه از این قرار بودکه مامان نیماجون این روزا مشغول امتحاناته ووقتی تو خونه با نیماجون باشه حتی اگه باباهم خونه باشه هرچقدرهم که با نیما بازی کنه و اونومشغول کنه باز نیما میره سراغ مامانش و خلاصه نمیذاره درس بخونه. دیروزم که تعطیل بود نیما با باباومامان خونه مامان بزرگ بود از طرفی مامان امروز اول صبح امتحان داشت و این یعنی اینکه باید نیمارو صبح زود تو برفی که از دیشب شروع شده بود می آوردن خونه مامان بزرگ برای همین تصمیم گرفتن نیما شب پیش مامان...
11 دی 1392

تولددوسالگی پسرم به روایت تصویر

عزیز دلم  تولدت مبارک عشقم بخاطریکسری شرایط که در پست قبلی باباجون توضیح داد مجبور شدیم تولدت را دیرتر برگزار کنیم واین شد که ما امسال تولد نیما جون را ٢٤ خرداد٩٢ برگزار کردیم و تا به امروز موفق به ثبت آن در وبلاگ عزیز دلم نبودیم شاید هم به خاطر تنبلی این کار را نکردیم. به تولد نیماجون خوش اومدین کیک گل پسر که از روی شخصیت مورد علاقش " باب جی (باب اسفنجی)"ساخته شده تو عاشق تولد وشمع فوت کردنی وکلی کادو های خوشگل از مهمانها گرفتی دست همشون درد نکنه ولی اکثر عکسها زیاد با کیفیت گرفته نشده بود فقط چند تا را انتخاب کردیم وگذاشتیم که اون هم بخاطر اینکه عمو مهدی دیر اومد عکسها به کیفیت پارسال نبود گل پسرم قش...
13 شهريور 1392

دو سالگی نیما جون

دیروز (یعنی پریروز) تولد دو سالگیت بود عزیزم. اما چون مامان ابن روزا سخت مشغول امتحانات میانترمشه قرار شد جشن تولدت رو با یکماه تاخیر بگیریم. البته مامانی و خاله ها یه کیک کوچولو سفارش دادن و برای همین دیشب خونه مامانی بودیم و یه جشن مختصر و خودمونی گرفتیم. از همه کسانیکه تولدتو فراموش نکردن و تو اینجا پیغام گداشتن یا پیامک دادن هم ممنونیم. فکر می کنیم تو یه چشم به هم زدن برسیم به تولد بیست سالگیت.   ...
24 ارديبهشت 1392

غرب گیلان و مازندران در سال 91

تو سال ٩١ نیماجون دوتا مسافرت به شمال داشت. اوِلیش آخرین روزهای مردادماه بود که تمام خانواده بابایی بجز مامان بزرگ و عمو مهدی بودن که با نیما می شدن 21نفر! مقرمون رامسر بود و جواهرده و نمک آبرود و دریای رودسر رفتیم   ببخشید که نشد سانسور کنیم   این هاچ زنبور عسل هم با اینکه مامانشو پیدا نکرد ولی اینجوری کلی کاسبی می کرد. این پرتقالا انباری نیست بلکه بهش میگن پرتقال تابستونی و با این پوست سبزش کلی شیرینه اگه بعد ازچندبار شمردن هنوز نتونستین بفهمین چند نفر تو این عکسن به اول پست سر بزنین (عوضش به این فکر کنین که این جماعت چه جوری سه روز تو یه آپارتمان دوخوابه با یه سرویس...
7 اسفند 1391

اولین برف بازی

زمستون پارسال نیما برف رو فقط از پشت پنجره دید و امسال هم تا حالا برف درست و حسابی همدان نیامده بود،تا اینکه چهارشنبه و پنج شنبه گذشته برف خوبی همدان اومد و جمعه هوا آفتابی شد، هرچند خیلی گرم نبود و این فرصت خوبی بود تا نیما برای اولین بار برف رو از نزدیک ببینه و لمس کنه. اتفاقا" چقدر هم از برف خوشش اومد جوری که از همون اولش فقط از توی برفا راه می رفت حتی اگه تا نزدیک زانوش برفی بشه. وحتی اونقدر خوشش اومد که به طور خودجوش شروع کرد با برفا بازی کردن. وحتی اونقدر خودمونی شد که نشست روی برفها.   بعدکه دید انگشتاش خیس شده دستکشاشو درآوردوبی خبر از عواقبش شروع کرد با دست خالی برف بازی کردن. این شد که خیلی زود دستاش ج...
24 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیماجون می باشد