نیمانیما، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

نیماجون

بابا

  همونجور که بابا بزرگ مسعود گفت این طفلی اونقدر غذا نخورده بود که به محضیکه سنگکو دید اونجوری بهش حمله کردکه تو پست قبلی دیدین. اما ما تقصیر نداشتیم چون هنوز یارانه شو نریخته بودن به حساب. همینکه یارانه رو ریختن نیما شد جزء افراد مرفه جامعه(چون مبلغش خیلی زیاد بود) برای همین باباش پرید و یه بطری شربت آلوورا خرید اما همینطور که می بینین فکر کرد اونم سنگکه! راستی فکر نکنین بابایی اعصابش اونقدر خرابه که دستش موقع عکاسی لرزیده ها؛این وروجک اونقدر تند اینور اونور میره که عکساش همه اینجوری میشه و ما به زحمت از بینشون انتخاب می کنیم هر چند عمو مهدی یه چیزایی برای رفع مشکل یاد داده,اما نرسیدیم امتحانشون کنیم. ******************...
7 بهمن 1390

شیطونیای نیما

یکی از سرگرمیهای نیما جون نوازندندگیه البته نه با طبل و تنبک بلکه با تشت پلاستیکی خونه  ضمنا" یک چند وقتیه که از صندلی ومبل   می گیره وبلند میشه واز این کارش لذت میبره و البته چند بارم ضمن اینکار در رفته و افتاده زمین که خوشبختانه آسیب خاصی ندیده.  صبح ٢٨ دی نیما جونم تا ازش غافل شدیم رفت واز صندلی گرفت بلند شد که صندلی برگشت روی نیما وصداش در اومد وکلی گریه کرد تا اینکه خوابش برد. البته قرمزی پیشونی بالای چشم چپش تا فرداش باقی بود. و همین موضوع باعث شد که فرداش صندلیای غذاخوری رو جمع کنیم ببریم تو اتاق نیما جون که فعلا توش زندگی نمی کنیم. یه چند وقتی بود که وقتی میذاشتیمش تو تختش بلند میشد و از دیوارش خم میشد...
30 دی 1390

گوگله

نیما جون پنجشنبه اول دی شروع کرد به چهار دست وپا رفتن البته از مدتها قبل قدم به قدم خودشو رو زمین می کشید و حتی تند تند سینه خیز می رفت  ولی حالا دیگه گوگله می کنه!  در ضمن تازگیها هم از تختش می گیره وبلند می شه. ...
6 دی 1390

واکسن شش ماهگی

امروز عسل مامان و بابا با مامان و خاله رفت درمانگاه برای واکسن شش ماهگی.  درمانگاه را داشتن رنگ می کردن وکلا بهم ریخته بود اول رفتیم واکسن زدیم که طبق معمول مامان نیامد داخل باخاله رفتی واکسن رو که زدن یک کوچولو گریه کردی  وبعد خیلی زود ساکت شدی ورفتیم واسه قد و وزن : قدت      وزنت   ودورسرت بود.  وبعد توضیحاتی راجع به شروع غذای کمکی ونحوه دادن قطره آهن به پسرعزیزم  داد یک تبریک کوچولو باباومامان به نیماجونمون نیم سالگیت مبارک عزیزدلم ...
22 آبان 1390

تمام هستی ما

  اولین ساعت تولد نیماجون چند روز بعد ازتولد الهی فدات بشیم که اینقدر نازمی خوابی عزیزم        بازهم پسرمون خوابه   دراین عکس نیماجون واسه دومین بارامامزاده کوه رفته واسه افطار  کلا" پسر ما خیلی ددریه و اکثرا وقتی میریم بیرون سر حاله یا خیلی راحت می خوابه      نیما لختش قشنگه پسرمون در حال حمام کردن                     نیماجون درحا...
19 آبان 1390

واکسن دو ماهگی

  روز ٢٢ تیر نوبت واکسن دو ماهگی نیما بود اما چون چهارشنبه بود با اصرار به متصدی درمانگاه یه روز عقب انداختمش تا خودم باهش باشم . صبح روز 23 تیر من و نیما و مامانش رفتیم درمانگاه مامان که طبق معمول از دو سه روز قبل استرس گرفته بود و دل اومدن تو اتاقو نداشت با اینکه این چندمین بار بود که برای واکسن یا آزمایش پسملمو سولاخ می کردن و توی همشم من حاضر بودم  اما با دیدن سوزن به اون بزرگی دهنم باز مونده بود که چطوری این سوزن هفت هشت سانتی میتونه از قسمت جلوی ران کوچولوش تزریق بشه و به استخوانش نخوره. اما پرستاره با خونسردی و با حداکثر سرعت ممکن دوتا سوزن بهش زد و یک یا دوتا ویال خوراکی هم ریخت تو گلوش.طفلک تا اومد بفهمه چی به چیه تموم شد...
19 آبان 1390

واکسن چهارماهگی گل پسرم

 ٢٢ شهریور نوبت واکسنت بود چون مامان سرماخورده بود شب خونه مامانی ماندیم .فردا صبح که بابا داشت میرفت سرکار بیدار شدی وکلی واسمون خندیدی واسه ساعت ٩ باخاله الهام رفتیم درمانگاه وتورو توی آغوشی گذاشتم تا درمانگاه می خندیدی وقتی رسیدی اول قد و وزنت را گرفتن عزیزم  قدت 63 وزنت 6800 و دور سرت 5/41 طبق معمول مامان دل دیدنشو نداشت و با خاله رفتی تو.   واکسنو که زدن یه کوچولو گریه کردی ولی خیلی زود تو بغل مامان ساکت شدی همونجا 12  قطره استامینوفن خوردی. اونشب زیاد تب نداشتی اما فردا تبت بیشتر شد و عصری جوری بی قراری می کردی که بابا برنامه باشگاهشو کنسل کرد تا اگه لازم شد ببردت درمانگاه اما وقتی یه...
18 آبان 1390

اولین غذای جامد

پسر خوشگلمون وقتی ٥ماه و٢٣ روزش بود اولین غذای جامد رو تجربه کرد . اولین غذاش حریره بادام بود .که اون غذاش را خیلی با اشتیاق تمام خورد  البته از بیشتر از یکماه پیش از اون لعاب برنج و حریره بادام خورده بود اما آبکی تر بود و با شیشه می خورد. ...
18 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیماجون می باشد