نیمانیما، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

نیماجون

زیباترین روز تقویم زندگیمان

1390/8/19 18:44
نویسنده : مامان و باباش
309 بازدید
اشتراک گذاری

مادر شدن زیباترین بخش زندگی من است برای من هم 22 اردیبهشت 1390 روزی که نیما عزیزم با وزن 3200 گرم وقد 49 سانت ساعت 11و20 دقیقه صبح پنجشنبه به دنیااومد.

من وعمه زهرا یکشنبه 18 اردیبهشت رفتیم دکتر که واسه عمل سزارین وقت بزنه که واسه پنجشنبه وقت دادشمارش معکوس شروع شده بود آخرین لحظه های که با پسرم بودم وآخرین لحظه های یک زندگی دو نفره وروز پنجشنبه که یک عضو جدید به خانواده ما اضافه می شود

صبح روز پنجشنبه از خواب که بلند شدیم نماز خواندیم ووسایلم راجمع کردم مایکماه خونه مامانی مهمان بودیم واتاقی را که این یکماه بودیم رامرتب کردم بعدآماده رفتن به بیمارستان شدیم قبل از رفتن به بیمارستان بابایی بادوربین فیلم وعکس ازآخرین لحظات دو تایی بودمون گرفت.

ساعت ٧و٣٠دقیقه صبح قرار بود بیمارستان باشیم شب قبل از زایمان اضطراب داشتم وتاصبح خوب نخوابیدم صبح به همراه مامانی وخاله الهام وبابایی راهی بیمارستان شدیم کارهای پذیرش را انجام دادیم وبه همراه خاله ومامانی رفتیم بالا اونجا خاله الهام کمکم کرد تا لباسهام راعوض کنم .

دراتاق زایمان دخترعمه ام که از کارمندهای اونجابود پرونده ام راتکمیل می کرد که دکترم اومد وگفت که آماده اش کنید تماس گرفتم بفرستیدش اتاق عمل وبه دخترعمه ام گفت که وضعیتش خطرناک است ما در هفته٣٠ بارداری متوجه دیابت بارداری شدیم ومن انسولین استفاده می کردم و دوهفته مانده به زایمان بعد از آخرین سونوگرافی بهمون گفتن که مایع بچه کم است.

بعداز گذشت یکساعت عمه زهرا اومد اونجا وبرای ساعت ١٠و٣٠ دقیقه دکترم تماس گرفت که من را بفرستن واسه عمل بعد از خاله خداحافظی کرد.من به همراه عمه زهرا ودخترعمه ام راهی اتاق عمل شدیم دم در اتاق عمل دکترم به همراه یک مرد ایستاده بود دکترم از دوستای دختر عمه ام و عمه زهرا بودمن بهمراه اون مرد رفتم اتاق عمل دکتر اومدبی حسی روشروع کنه وازم خواستند بنشینم درد ورود سوزن اونقدر کم بود که جاخوردم منو خوابوندند ویه دفعه حس کردم انگشتای پام داغ شدندبعد دخترعمه ام به همراه دکترم اومدن نمی دونم چقدر طول کشید چند لحظه بعد حس کردم یه چیزی داره از وجودم کشیده می شه وبعد صدای گریه پسر کوچولوم رو شنیدم" بهترین صدای دنیا رو" من از سلامتیت از دخترعمه ام پرسیدم وقتی اون گفت که سالمی انگار دنیا رو بهم دادن بعد دخترعمه ام بهم تبریک گفت وهمراه پسرم رفت بیرون بعد از اینکه بخیه زدن راهی ریکاوری شدم لحظه شماری می کردم تا پسرعزیزم را ببینم .

اولین نفری که دیدم عمه زهرا بودبهم تبریک گفت وبعد که آمدم بیرون بابا جواد را دیدم .بوسیدم وبهم خسته نباشی گفت بعد مامانی/خاله ها/مامان بزرگ/عمه ها/زن عموت/عمه ووزن دایی های مامان هم اونجا بودن وبهم تبریک گفتن بعد بابایی بهمراه عمه زهرارفت گل وشیرینی گرفت  من را بردن اتاقم دلم می خواست زودتر پسرم راببینم وقتی  آوردنت که ببینمت وبهت شیر بدهم  انگار دنیا را بهم دادن بیمارستان برای من شب نسبتا سختی بود تادم صبح که پرستار اومد وگفت بلند شو ده لیوان آب و آبمیوه بخور وراه برو درد بلند شدن وراه رفتن بعد از سزارین رو نمی شه وصف کرد. تا اینکه صبح بابایی بهمراه عمه زهرا آمدن وکارهای ترخیص را انجام دادن بابایی سرماخورده بود وحالش خوب نبود .

یک هفته سختی زایمان تموم شد.

در عوضش یک پسر نازومعصوم توی خونه ماست.

نیما جون ورودت رو به زندگیمان خوش آمد می گیم.

                                         مامان

 

"مامانی/خاله ها/مامان بزرگ/عمه ها/زن عموت/عمه ووزن دایی های مامان هم اونجا بودن"

خلاصه این لشگر کشی ماهم حکایتی شده بود که داد نگهباناروهم(با اینکه از دو طرف سفارش شده بودیم) درآورده بود.

ازاون بدتر این سرماخوردگی من بود که باعث شد تا یک هفته ماچات نکنکم.

       

 بابا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بهارک
29 مرداد 90 13:34
سلام..طراحی عکس وقالب وبلاگ..خوشحال میشم سر بزنید..ممنون میشم مارو با اسم طراحی عکس وقالب وبلاگ لینک کنید..
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیماجون می باشد